نی نی نازم

خرید 6 ساعته

من و دانیال و 6 ساعت خرید بی وقفه  دیروز پسر گلم رو گذاشتم تو کالسکه و با مامانی رفتیم میلاد نور و بعد هم تیراژه .... خلاصه اینکه ساعت یازده و نیم رفتیم دم در شعبه بابایی و ماشینارو عوض کردیم و دِ برو که رفتیم ... اینقدر گشتیم و گشتیم و گشتیم تا از پا دراومدیم ... و خلاصه اینکه تا ساعت 6 بعد از ظهر رسیدیم خونه و دانیال گل از خجالت صبح تا بعدازظهر آروم بودنش دراومد .... و تا ساعت 9 شب گریه کرد  ...
27 اسفند 1392

بهونه ای برای زنده موندنم ( دانیال تو پنجاه و پنجمین روز زندگی قشنگش)

عروسک مامان عاشقتم برای همه عمرم ... وقتی اینطوری چشمات دنبال عروسکای آویز تختت میدوئه میخوام جونمو فدات کنم ...       یا حتی زمانی که اینطوری گیج میشی که به دوربین نگاه کنی یا به عروسکات ...     الهی ، الهی ، الهی که همیشه سالم باشی و خوشگل موشگل ملوسک ما     پسر قشنگم ، هرچند گریه ها و بی قراریهات گاهی باعث میشه که اگه بیشتر از تو رنج نکشیم ، مطمئناً کمتر نمیکشیم ولی همه سختی های دنیا فدای یه تار موی قشنگت ... مامانی عاشق تک تک لحظه های بودنتم الهی که همیشه تنت سالم و دلت خوش باشه نازنینم ...
26 اسفند 1392

اولین روز و شب آرامش پسرم

دانیال نازنینم ... پسر خوشگلم ... 52 امین روز از زندگی خوشگلت اولین روزی بود که آرامش رو تجربه کردی ... کلی خداروشکر کردیم بابت آرامشت ... ولی انگار خیلی هم آروم نشدی .. حالا چرا نمی دونم ... ولی همون یه روز هم برای من غنیمت بود ... من و بابایی شما رو بردیم میلاد نور با خودمون تا مامانی اولین مانتوش رو تو سایز جدید بخره ... شما هم کاملاً همکاری کردی و از وقتی رفتیم تا برگشتیم تو کالسکه خواب بودی ... البته آخراش که از خواب بیدار شدی با گریه ات مارو ترسوندی و زودی رفتیم تو پارکینگ و نشستیم تو ماشین تا مامانی بهت شیر بده ... شما هم شیر خوردی و آروم شدی و بعد رفتیم خونه مامان بابایی و شب هم از اونجا رفتیم خونه خاله سمیرا ... به ما رو د...
24 اسفند 1392

پسر پنجاه روزه من

آقا پسر پنجاه روزه من دیگه کم کم داره بغلی میشه به سلامتی ... آخه از دوشنبه قبل که بی قراری میکرد و با التماس به باباییش بردیمش فوق تخصص گوارش ، و خانوم دکتر بداخلاق تشخیص داد که دانیال نانازی حساسیت داره به پروتئین گاوی ... حالا چند تا نکته این وسط میمونه ... 1- اینکه میگم با التماس من بردیمش پیش متخصص گوارش خدایی نکرده معنیش این نیست که بابایی دلش نمیخواد دانیال گل رو ببره دکتر ... نــــــــــــــــــــــــــــــه فقط اینکه دوشنبه شب که من تصمیم گرفته بودم ببرمش پیش متخصص گوارش ، درست فردا ظهرش ساعت دوازده و ده دقیقه پیش دکتر مصاحب تو بیمارستان نیکان وقت داشتیم تا هم دانیال گل رو ویزیت کنه و هم اینکه برای حلقه ختنه اش که تا اون روز...
20 اسفند 1392

مهمونی خونه خاله سمیرا و مهمونای آقا دانیال خاله سارا و سارینای نانازی

دانیال گلم برای پنجشنبه خاله سمیرا مارو دعوت کرده بود خونه شون ... هرچی هم ما گفتیم دانیال دل درد داره و بیقراره خاله سمیرا اصرار کرد که بیاین من و یوسف مراقبشیم ... خلاصه ما هم قبول کردیم و رفتیم .. از آسانسور که پیاده شدیم آقا دانیال در حاله گریه بود ... خاله سمیرا و عمو یوسف درو باز کرده بودن و منتظر آقا دانیال بودن و اومدن جلو و از ما گرفتنش ... بعد هم کل زمانی که ما خونه شون مهمون بودیم به روش جاروبرقی دانیال رو آروم کردن ... یعنی خاله سمیرا رفته بود تو اتاق و رو تخت نشسته بود و جاروبرقی رو روشن کرده بود و آقا دانیال رو گذاشته بود روی پاهاش تا بخوابه ... یعنی ما هیچی نفهمیدیم از این مهمونی ولی خاله سمیرا که عاشقه دانیاله میگفت...
20 اسفند 1392

چهل و یک روزگی ...

پسرم دیروز چهل و یک روزه شدی ... بابایی مهربون ساعت 3 اومد و شما رو نگه داشت تا من و مامان جون بریم یه کم خرید ... اولش مامان جون اجازه نمیداد ولی بابایی راضیش کرد و گفت من نگهش میدارم ... دانیال با باباش خیلی رفیقه مطمئنم بدون هیچ مشکلی پیش من میمونه ... من و مامان جون هم رفتیم پاساژ تندیس تجریش و مامانی یه کیف برای خودش خرید ولی به خاطر زیاد شدن سایز مامانی مانتوهای ژیگولی پاساژ تندیس به کار مامانی نیومد ... بعدش بدو بدو رفتیم پاساژ قائم ولی اینقدر دلشوره داشتم نه تونستم کفش بخرم نه مانتو ... فقط دو تا شال برای خودم خریدم ... دانیال اینقدر که مامان از خونه بیرون نرفته بود مثل اصحاب کهف شده بود نه از قیمتا خبر داشت نه از مد روز ...&...
12 اسفند 1392

چهل روزگی

بالاخره چهل روز گذشت و آقا پسرما 40 روزه شد ... دانیال عزیزم چهل روزگیت مبارک ... از اونجایی که آقا دانیال یه کوچولو دل درد داره و متأسفانه جزو نی نیای کولیکی محسوب میشه همه به ما میگفتن چهل روز که بگذره دردش کم میشه ... ما هم به هزار امید بردیمش حموم و از خدا خواستیم که با همین گفته که میگن آب چله بریزید روش خوب میشه خوب شه ... هرچند بهتر که نشده هیچ دردش بیشتر هم شده ولی از اونجایی که قصد ندارم تلخی های بودنش رو اینجا ثبت کنم خیلی به این موضوع نمیپردازم و یه عکس خوشگل از دانیال از حمام برگشته در روز 40 میذارم و از خدا میخوام که همیشه حمام برای گل پسرم مایه عافیت و سلامت باشه ...     ...
12 اسفند 1392

دیروز برای اولین بار به روی مادرت خندیدی ...

پسر عزیزتر از جونم ، عشقم ، عمرم ، روحم ... نازنین مادر ... دیروز وقتی بغل مادربزرگت  ( مامان عصمت ) بودی و رو کاناپه نشسته بودی ، اومدم از کنارت رد شدم و رفتم بالای سرت ، شما با اون چشمای نازنینت دنبالم کردی و وقتی بالای سرت رسیدم یه خنده جانانه تحویلم دادی ... وااااااااااااااااااای خدای من .. انگار همه دنیا رو بهم هدیه دادن ... آره مامانی بعد از وجود نازنینت که هدیه خداس برای روزهای تنهایی من و بابایی دیروز اولین خنده ات من رو به جایی رسوند که کمتر از عرش خدا نبود ... به جرأت میگم این بزرگترین هدیه ای بود که میتونستی به مادرت بدی ... می دونم که اگه روزی به اینجا سر بزنی نه این لبخند رو به یاد خواهی آورد و نه شادی وصف ناپذیر من ر...
10 اسفند 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نی نی نازم می باشد